بازدید امروز : 65
بازدید دیروز : 33
کل بازدید : 157507
کل یادداشتها ها : 91
دوبرادر
علی صادقی
برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهر های مرزی شدیم .طبق روال وسنٌت مردم آنجا ،مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد . ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردنند . با شستن دستهای آنان، مراسم ، با صرف ناهار تمام می شد ....
در مجلس ختم که وارد شدم جواد
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود . من هم آمدم و کنار
ابراهیم نشستم . ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودنند .
شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود .
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن را آوردنند . اولین کسی که به سراغش می رفتند
جواد بود . ابراهیم در گوش او (جواد) که چیزی از این مراسم نمی دانست ، حرفی زد .
جواد با تعجب و بلند پرسید : جدی می گی ؟!
ابراهیم هم آرام گفت :یواس بابا ریا،هیچی نگو !
بعد به طرف من (علی) برگشت . . . خیلی شدید و بدون صدا می خندید . (علی) گفتم : چی شده
ابرام ؟! زشته نخند !
ابراهیم) گفت : به جواد گفتم ، آفتابه را که آوردند ، سرت رو قشنگ بشور!!!!
چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد . جواد بعد از شستن دست،،،،سرش را زیر آب گرفت و ........
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.....
(علی ) گفتم :چیکار کردی جواد !!!! مگه اینجا حمامه !! بعد چفیه ام روا دادم که سرش را خشک کند !!
********در یکی از روز ها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت ، از سمت
پاسگاه مرزی در حال باز گشت هستند . از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم.....
جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم . دقایقی بعد ماشین آنها آمد و ایستاد.....
ابراهیم و رضا پیاده شدند .
بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی می کردند....
یکی از بچه ها پرسید : آقا ابرام ، جواد کجاست ؟!
یک لحظه همه ساکت شدند . ابراهیم مکثی کرد . در حالی که بغض کرده بود گفت : جواد ! بعد آرام
به سمت عقب ماشین نگاه کرد ...
یک نفر آنجا دراز کشیده بود ........روی بدنش هم پتو قرار داشت ... سکوتی کل بچه ها را گرفته بود ....
ابراهیم ادامه داد : جواد ! جواد!!!! یک دفعه اشک از چشماش جاری شد!!!!!
چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند : جواد ، جواد !!!!!! و به سمت عقب ماشین رفتند!!!!
همینطور که بقیه هم گریه می کردند ،،،،،،،یکدفعه جواد از خواب پرید !!
نشست و گفت : چی ، چی شده ؟!!!!!!!!!
جواد هاج و واج ،،،،،اطراف خودش را نگاه می کرد ...
بچه ها با چهرهایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند . . . . .
اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان !!!
*******شوخ طبعی
علی صادقی ، اکبر نوجوان
ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیٌت پایش درد می کرد ، مجبور بود به احترام
افراد بلند شود و روبوسی کند . جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید....
وقتی ابراهیم می نشست ، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد.............
چندین بار این کار را تکرار کرد ...
ابراهیم که خیلی اذیت شده بود ، با آرامش خاصی گفت :
جعفرجون ،،، نوبت ما هم می رسه!!!
آخر شب می خواستیم برگردیم . ابراهیم سوار موتور من شد و گفت : سریع حرکت کن!!؟؟
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد ...
فاصله ما با جعفر زیاد شده بود . رسیدیم به ایست و بازرسی !!!؟؟؟
من ایستادم ، ابراهیم سریع گفت::: برادر بیا اینجا ، یکی از جوان های مسلح جلو آمد....
ابراهیم ادامه داد : دوست عزیز ، بنده جانباز هستم ، این آقای راننده هم از بچه های سپاه هستنند ...
یک موتور دنبال ما داره می یاد که !!!!!!!!!!
بعد کمی مکث کرد و گفت : من چیزی نگم بهتره ، فقط خیلی مواظب باشید....
فکر کنم مسلحه !!!!!!!
بعد گفت : با اجازه و حرکت کردیم .. کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو و ایستادم . دو تایی داشتیم
می خندیدیم ...........................
موتور جعفر رسید . چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند . بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند!!!
دیگر هر چه می گفت کسی اهمیٌت نمی داد و .............
تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت . کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های
گروهش گفت : ایشون ، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشکر سید الشهداء هستند...
بچه های گروه با خجالت از ایشان معذرت خواهی کردند . جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود .
بدون اینکه حرفی بزند ، اسلحه اش را تحویل گرفت ، سوار موتور شد و حرکت کرد ...
کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید ... در پیاده رو ایستاده و شدید می خندید. . . تازه فهمید که چه
اتفاقی افتاده ...
ابراهیم جلو آمد . جعفر را بغل کرد و بوسید . اخم های جعفر باز شد . او هم خنده اش گرفت...
خدا را شکر با خنده همه چیز تمام شد .